نوشته اصلی توسط
ROLA
سلام خدمت شما
من 30 سالمه و 4سال و نیمه که ازدواح کردم.سه سال اول زندگیمون شهرستان بودیم به دلایل مختلف.ولی الان یک سال ونیم هست که برگشتیم تهران. متاسفانه اززمانی که برگشتیم شوهرم 360 درجه عوض شد.اصلا اصلا اون ادم قبل که میشناختم نبود.ما با عشق ازدواج کردیم.خودش خیلی سختی کشید واسه ازدواجمون. ولی اززمانی که برگشتیم دیگه اون علی سابق نیست و خودشم اینو قبول داره.میگه اون زمان احساساتی برخورد کردم.< >خیلی باهم دعوا کردیم تواین یک سال .میخواست من برم از زندگیش.بارها اینو گفت بهم .ولی من فک کنم خیلی جون سخت هستم که موندم .نمیدونم بگم متاسفانه یا خوشبختانه.الان باردارم .5 ماه .از همون اولش هی گفت برو این بچه رو بنداز.فقط خدامیدونه بمن چی گدشت من فقط فقط ارخدا ترسیدم که اون کارو نکردم.باخودم میگفتم غیرشرعی که نبود برای چی بندازم.خودمون خواستیم.گناهش میگیرتمون ولی الان با وجود این چندماه بازهم گه بیگاه تکرار میکنه که چرا ننداختی .دیگه بریدم.تحمل ندارم.این استرس وعذابی که با حرفا و کاراش بهم میده مستقیم به بچه وارد میشه.همش ناراحته.همش میگه من جوونی نکردم.همش غبطه به مجردا میخوره.<بخدا هرکاری کردم که تو خونه ارامش به پا کنم.ولی به هیچ صراطی مستقیم نیست که نیست .همیشه ناراحت و شاکی از زندگی متاهلی .الان مشکلم خودم شدم .که فک میکنم دارم افسردگی میگیرم.نیمخوام بچه ای که بدنیا میاد عصبی باشه .تو روخدا بهم بگید چیکارکنم.دیگه درمونده ومستاصل شدم وحس میکنم هیچ چاره ندارم بجز یه زندگی اجباری همش ازخدامیخوام که مرگ منو برسونه که علی هم ازدست من راحت بشه هم بچه
کمکم کنید
هرروز نا امید تراز روز قبل میشم.هیچ امیدی به اینده وفردا ندارم.خیلی تنهام.
ازینکه هرروزو هرشب دارم میشنوم که مجردی نکردم.چرا ازدواج کردم.چرا.چرا.چرا .....خسته شدم
دلم واسه خودم.واسه این بچه که هنوز نیومده و قراره بیاد وسط این معرکه میسوزه
بعضی وقتا باخودم میگم کاش انداخته بودم .حداقل یه نفر دیگه رو وارد این زندگی نمیکردم
دیگه حال و توان مبارزه ندارم.
چیکار کنم؟